داستان شب: خانه‌ای که هرگز ساکن نداشت

سال‌ها پیش، در یکی از محله‌های قدیمی شهر رشت، خانه‌ای بزرگ و قدیمی وجود داشت که همه‌ی اهالی از آن فراری بودند.

کدخبر : 37061
سایت سرگرمی روز :

دیوارهایش ترک خورده، پنجره‌هایش شکسته و بوی نم و رطوبت از آن به مشام می‌رسید. اما ترسناک‌تر از همه، ماجرای مرموزی بود که درباره آن خانه دهان‌به‌دهان می‌چرخید.

می‌گفتند صاحب اصلی خانه یک مرد ثروتمند و تنها بوده که سال‌ها پیش در همان خانه به شکل عجیبی جان داده است. برخی می‌گفتند بر اثر بیماری مرده، برخی هم معتقد بودند که شب‌ها صدای فریاد و ناله‌اش از اتاق بالا شنیده می‌شده و سرانجام در همان اتاق پیدا شد. بعد از آن، هر کس جرئت کرده بود شب در آن خانه بماند، روز بعد یا دیوانه شده بود یا دیگر برنگشته بود.

یکی از دوستانم به نام «آرش» همیشه به این داستان‌ها می‌خندید. او باور نداشت که چیزی به اسم ارواح وجود داشته باشد. یک شب پاییزی که باران بی‌وقفه می‌بارید، تصمیم گرفت ثابت کند همه‌ی این‌ها فقط خرافه است. گفت: «من امشب می‌روم داخل آن خانه می‌خوابم و فردا صبح برمی‌گردم. آن وقت همه می‌فهمید هیچ خبری نیست.»

من و دوستم «کیوان» هر چه اصرار کردیم فایده نداشت. سرانجام با او تا جلوی خانه رفتیم. ساعت حدود یازده شب بود. تاریکی همه جا را فرا گرفته و تنها نور چراغ خیابان از میان قطرات باران دیده می‌شد. وقتی آرش در چوبی و پوسیده خانه را باز کرد، بوی تند رطوبت و خاک کهنه بیرون زد. او با خنده خداحافظی کرد و داخل شد.

ما دو نفر بیرون ماندیم. قرار بود صبح زود برگردیم و سراغش برویم. اما نیمه‌های شب، حدود ساعت سه، تلفنم زنگ خورد. شماره آرش بود. وقتی جواب دادم، هیچ صدایی نیامد؛ فقط خش‌خش عجیبی مثل صدای نفس‌زدن و تق‌تق مداوم. چند بار صدا زدم: «آرش؟» اما هیچ جوابی نبود. ناگهان صدای جیغ کوتاهی آمد و تماس قطع شد.

صبح با وحشت خودمان را به خانه رساندیم. در باز بود و باران تمام شب حیاط را پر از گل‌ولای کرده بود. داخل رفتیم. همه جا تاریک و سرد بود. از پله‌های چوبی بالا رفتیم و به اتاقی رسیدیم که گفته می‌شد صاحب خانه در آن مرده است. در اتاق نیمه‌باز بود. آن را هل دادیم…

روی زمین گوشه اتاق، کیف و گوشی آرش افتاده بود. اما خودش هیچ‌جا نبود. هیچ اثری از او پیدا نکردیم. فقط روی دیوار با انگشت کسی روی غبار نوشته شده بود: «او را بردند.»

از آن روز تا امروز، هیچ‌کس دیگر آرش را ندید. پلیس جست‌وجوی زیادی انجام داد اما هیچ رد و نشانی از او به دست نیاورد. خانواده‌اش هنوز هم امیدوارند برگردد، اما ما می‌دانیم آن شب چه دیدیم و چه شنیدیم.

هر وقت باران می‌بارد و از کنار آن محله می‌گذرم، نگاه ناخودآگاه به سمت آن خانه می‌رود. خانه‌ای که حالا درهایش با زنجیر بسته شده، اما هنوز هم بعضی‌ها می‌گویند در نیمه‌شب نور چراغی از اتاق طبقه بالا دیده می‌شود… شاید هنوز روح آرش، یا کسی دیگر، آنجا گرفتار است.

 

ارسال نظر: