داستان شب : سایه ماندگار در پنجره

در پاییز سرد و مرموز ۱۳۹۸، در روستایی متروکه و مه‌آلود نزدیک همدان، تجربه‌ای رخ داد که هنوز هم با شنیدن صدای باد در شب، تپش قلبم را بالا می‌برد.

کدخبر : 37008
سایت سرگرمی روز :

من، که آن زمان ۲۵ سال داشتم، برای تعطیلات به خانه پدربزرگ و مادربزرگم رفته بودم. خانه‌شان کهن بود، با دیوارهای گلی ترک‌خورده و پنجره‌های چوبی که زیر فشار باد شبانه با ناله‌ای ترسناک می‌لرزیدند، گویی رازهای پنهانی را فاش می‌کردند.

شب ۲۱ مهر بود، هوا به شدت سرد شده بود و مه‌ای غلیظ مثل روحی سرگردان، روستا را در آغوش گرفته بود. ساعت حدود ۱۱ شب بود که در اتاقم، کنار پنجره‌ای که به تاریکی حیاط باز می‌شد، با نور کم‌رنگ یک لامپ قدیمی کتاب می‌خواندم. باد سرد از لای چوب‌های شکاف‌خورده پنجره به صورتم می‌خورد و ناگهان، سایه‌ای غریب روی دیوار اتاق افتاد. ابتدا فکر کردم شاخه درخت کنار خانه است که با باد تکان می‌خورد، اما وقتی با وحشت سرم را بلند کردم، فریادم در گلوم خفه شد.

یک شکل تیره و نامشخص، شبیه به یک انسان اما با حرکتی غیرطبیعی، پشت پنجره ایستاده بود. صورتش در تاریکی محو بود، اما دو چشم درخشان مثل دو شعله زردرنگ در دل شب، مرا خیره کرده بودند. دست‌های بلند و استخوانی‌اش با فشار روی شیشه قرار داشت و انگشتانش مثل پنجه‌های خشکیده، به نظر می‌رسید که در تلاشند تا به داخل نفوذ کنند. قلبم چنان تند می‌زد که گویی از سینه‌ام بیرون می‌جهد. با ترس و لرز به سمت در اتاق دویدم، پاهایم روی زمین سُر می‌خوردند و فریاد زدم: «مامان! مامان!» اما صدایم مثل نجوایی در مه غرق شد.

وقتی با مادرم، که فانوس لرزان در دست داشت، برگشتیم، هیچ اثری از آن موجود نبود. اما چیزی که مرا دیوانه کرد، رد دو دست خیس و گلی روی شیشه بود که در شب خشک همدان، بدون هیچ بارانی، آنجا حک شده بود. پدربزرگم با چهره‌ای رنگ‌پریده آمد و با صدایی لرزان گفت: «این سایه را قبلاً هم یکی از همسایه‌ها دیده، مردی که بعد از آن شب ناپدید شد و دیگر هیچ‌وقت پیدایش نشد.» روستایی‌ها معتقد بودند روحی سرگردان، شاید از جنگ‌های قدیمی یا مصیبتی ناشناخته، در این منطقه پرسه می‌زند و به دنبال آرامش است.

آن شب دیگر نتوانستم به رختخواب نزدیک شوم. با مادرم تا صبح کنار بخاری قدیمی نشستیم و از ترس، هر صدای جیرجیرک را با وحشت گوش می‌دادیم. صبح که هوا کمی روشن شد، با مادرم به حیاط رفتیم. زیر پنجره، رد پایی عمیق و غیرعادی در خاک دیدیم، پایی که انگار به چیزی غیرانسانی تعلق داشت—شبیه به پنجه با انگشتان کشیده. هیچ توضیحی برای آن وجود نداشت و حتی حیوانات وحشی منطقه هم چنین ردپایی نداشتند.

از آن شب، هر وقت به آن روستا می‌روم، از خوابیدن نزدیک پنجره خودداری می‌کنم و پرده‌ها را محکم می‌بندم. اما بدتر از همه، کابوس‌هاست. هنوز گاهی در شب‌های مه‌آلود، آن چشم‌های سوزان و آن دست‌های استخوانی را در خواب می‌بینم که به سمت پنجره‌ام می‌آیند، و با بیداری ناگهانی، عرق سردی روی پیشانیم می‌نشیند. آیا این پایان ماجرا بود؟ یا آن سایه هنوز در انتظار فرصتی برای بازگشت است؟

شما هم تجربیات ترسناک خود را در نظرات بنویسید تا در سایت سرگرمی روز نشر دهیم.

ارسال نظر: