غزل شماره ۵۸ از دیوان شمس مولانا؛ رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را …

غزلیات مولانا توانایی بالایی در تحریک احساسات انسانی دارند. عشق، اندوه، شوق و وصال از جمله احساساتی هستند که در اشعار او به زیبایی بیان شده‌اند.

غزل شماره ۵۸ از دیوان شمس مولانا؛ رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را …
کدخبر : 40198
سایت سرگرمی روز :

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را

فروبُرّید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید برد نام جان

به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی

بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را

اگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست

چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را

هلا یاران که بخت آمد گَهِ ایثارِ رخت آمد

سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را

بِجَه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی

نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت

سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را

سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده

ولیکن اوشْ فرماید که گرد آور پریشان را

تفسیر این شعر

این شعر زیبا از مولانا، شاعر بزرگ ایرانی، به توصیف عشق و زیبایی و همچنین حضور معشوق می‌پردازد. در ادامه، هر بیت را به زبان ساده توضیح می‌دهم:

1. رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را

   – شاعر می‌گوید که معشوق (شه) آمده است و از مردم می‌خواهد که محل او (ایوان) را زینت دهند.

2. فروبُرّید ساعدها برای خوب کنعان را

   – او اشاره می‌کند که باید دست‌ها را برای معشوق زیبا (کنعان) آماده کنند.

3. چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید برد نام جان

   – وقتی که معشوق اصلی و مهم (جانِ جان) آمده است، نباید نام جان را به میان آورد.

4. به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

   – در حضور او، وجود جان چه اهمیتی دارد جز اینکه باید قربانی او شد.

5. بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی

   – شاعر می‌گوید که قبل از عشق، او گمراه بوده و عشق ناگهانی به سراغش آمده است.

6. بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را

   – او به قدری تحت تأثیر عشق قرار گرفته که از کوه به کاه تبدیل شده است، یعنی بی‌اهمیت شده.

7. اگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست

   – اگر معشوق ترک یا تاجیک باشد، این بنده (شاعر) به او نزدیک است.

8. چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را

   – اگرچه جان با تن (بدن) همراه است، اما بدن نمی‌تواند جان را ببیند.

9. هلا یاران که بخت آمد گَهِ ایثارِ رخت آمد

   – ای دوستان، خوشا به حال شما که بخت به شما رو کرده و زمان ایثار عشق فرا رسیده است.

10. سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را

    ▪ مانند سلیمان که بر تخت نشسته است تا شیطان را از بین ببرد.

11. بِجَه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی

    ▪ چرا از جای خود برمی‌خیزی در حالی که دست و پای خود را نداری؟

12. نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

    ▪ آیا نمی‌دانی که هدهد (پرنده‌ای در داستان سلیمان) راه قصر سلیمان را می‌شناسد؟

13. بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت

    ▪ در آنجا دعا کن و رازها و خواسته‌هایت را بگو.

14. سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را

    ▪ سلیمان خود می‌داند که پرندگان چه می‌گویند.

15. سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده

    ▪ کلامی که به دست می‌آید، دل را پراکنده می‌کند.

16. ولیکن اوشْ فرماید که گرد آور پریشان را

    ▪ اما او (معشوق) دستور می‌دهد که دل‌های پراکنده جمع شوند.

این شعر بیانگر احساسات عمیق عشق و وابستگی شاعر به معشوق است و به زیبایی تضادهای عشق و وابستگی را نشان می‌دهد. سعدی با استفاده از تصاویر زیبا و استعاره‌های قوی، عمق احساسات انسانی را به تصویر می‌کشد.

ارسال نظر: