داستان واقعی ترسناک شبانه: صدایی که از تاریکی آمد
شبهای روستاهای دورافتاده همیشه پر از راز و سکوت عمیق بودهاند. این داستان واقعی، که چند سال پیش در یکی از روستاهای شمالی ایران، نزدیک دریای خزر، رخ داد، هنوز هم در جمعهای شبانه و کنار آتش با ترس و کنجکاوی بازگو میشود. امشب، که ماه کامل آسمان را روشن کرده و نسیم خنکی از جنگلهای اطراف میوزد، بهترین زمان برای مرور این تجربه وحشتناک است. اگر دلت برای یه شب پر از هیجان و لرز آمادهست، با ما همراه شو!
چند سال پیش، علی، یه جوان 25 ساله که تو شهر زندگی میکرد، تصمیم گرفت برای تعطیلات آخر هفته به خونه مادربزرگش تو روستای کوچکی بره. خونه مادربزرگ، با دیوارای گلی قدیمی، پنجرههای چوبی که با هر باد صدای خفیفی میدادن، و حیاطی پر از درختای انار و گردو، همیشه حس نوستالژی و آرامش بهش میداد. علی عاشق این خونه بود چون خاطرات کودکیش تو اونجا زنده میشد: بازی زیر درختا، صدای جیرجیرکها، و داستانای ترسناکی که مادربزرگش شبها براش تعریف میکرد. اون شب، هوا یه کم مهآلود بود و بوی خاک بارونخورده از جنگلهای اطراف میاومد. بعد از شام، که یه دیس کباب و دوغ محلی بود، با مادربزرگش چای خورد و چون خسته بود، تصمیم گرفت زود بره تو اتاقش که توی گوشه حیاط جدا افتاده بود.
اتاقش ساده بود: یه تخت چوبی، یه چراغ نفتی قدیمی که مادربزرگش هنوز ازش استفاده میکرد، و یه پنجره کوچیک که به سمت جنگل باز میشد. علی چراغ رو روشن کرد، کتابی برداشت و تا ساعت 11 شب خوند. بعد، چراغ رو خاموش کرد و زیر پتو رفت. صدای جیرجیرکها از بیرون میاومد و باد ملایمی پنجره رو تکون میداد. همه چیز عادی به نظر میرسید، تا اینکه ساعت 2 بامداد، با صدایی عجیب از خواب پرید.
اول فکر کرد خواب دیده، ولی صدای خشخش، مثل قدم زدن رو برگهای خشک، از پشت پنجره بلند بود. دلش یه کم رفت، ولی با خودش گفت: "شاید گربهست یا باد شاخهها رو تکون داده." از جاش بلند شد، چراغ قوه رو از زیر تخت برداشت و آروم پنجره رو باز کرد. تاریکی مطلق بود، فقط نور کمرنگ ماه رو برگها و شاخههای جنگل میافتاد. هیچی ندید، ولی صدا نزدیکتر شده بود، انگار داره دور اتاق میچرخه. قلبش تندتر زد و عرق سردی رو پیشونیش نشست.
ناگهان، یه صدای زیر و کشیده، مثل ناله یا فریاد خفه، از گوشه حیاط بلند شد. این صدا فرق داشت؛ نه مثل صدای حیوان بود، نه مثل آدما. علی با ترس چراغ قوه رو به سمت صدا گرفت و یه سایه تند و بلند رو دیوار خونه دید. سایه یه موجود بلندقد با دستایی کشیده بود که انگار داره به سمتش میرسه. دستاش بلندتر از دست آدما بود و انگشتهاش مثل چنگال به نظر میاومدن. با وحشت، چراغ رو خاموش کرد و زیر پتو قایم شد، نفسش رو حبس کرده بود که مبادا اون چیز بفهمه اونجاست.
چند دقیقه سکوت بود، فقط صدای ضربان قلبش تو گوشش میپیچید. فکر کرد شاید خیالشه، ولی بعد، صدای خشخش دوباره شروع شد، این بار نزدیکتر. انگار چیزی داره رو دیوار اتاقش خراش میده. دیگه نمیتونست تحمل کنه. با زدن به خودش، در اتاق رو باز کرد و با فریاد به سمت خونه اصلی دوید. پاهاش تو گل و لای حیاط گیر میکرد، ولی ترسش اونقدر زیاد بود که فقط میخواست به نور خونه برسه. مادربزرگ با شنیدن صدای فریادش بیدار شد، در رو باز کرد و با تعجب بهش نگاه کرد. علی، که نفسنفس میزد، ماجرا رو براش تعریف کرد. مادربزرگ، با چهرهای آروم ولی نگران، گفت: "اینجا گاهی شبها ارواح قدیمی روستا رو میبینن. میگن یه نگهبان جنگل بوده که بعد از مرگش هنوز تو این منطقه پرسه میزنه. شاید امشب دنبال تو بوده."
صبح، وقتی آفتاب اومد و ترسش کم شد، با مادربزرگ به حیاط رفتن. نور روز همه چیز رو روشن کرده بود، ولی وقتی به گوشهای که صدا ازش میاومد نگاه کردن، رد پایی عجیب رو خاک دیدن. پایی بزرگتر از پای آدم، با انگشتایی کشیده و عمیق که انگار با فشار زیاد تو زمین فرو رفته بود. مادربزرگ با دیدن ردپاها سرش رو تکون داد و گفت: "این ردپاها رو قبلاً هم دیدهم. اهالی میگن شبهایی که مه غلیظه، این نگهبان ظاهر میشه و دنبال کسایی میگرده که تو جنگل گم شدن." علی باورش نمیشد، ولی نمیتونست ردپاها رو نادیده بگیره. با موبایلش عکس گرفت و به دوستاش تو شهر فرستاد.
وقتی به شهر برگشت، داستان رو براشون تعریف کرد. یکی از دوستاش که عکاس بود، گفت عکس رو با برنامههای ویرایش بررسی کرده و ردپاها واقعی به نظر میرسن، بدون هیچ نشانه دستکاری. از اون موقع، هر وقت علی به اون روستا میره، ترجیح میده تو خونه اصلی با مادربزرگ بمونه و دیگه تو اتاق حیاط نمیخوابه. اهالی روستا هنوز گاهی از این نگهبان شب حرف میزنن و میگن شبهایی که مه غلیظه، صدای ناله از جنگل میاد. بعضیها میگن اون نگهبان دنبال آرامشش میگرده، بعضیها هم فکر میکنن داره از گنجی تو جنگل محافظت میکنه.
نظرسنجی: ترسناکترین بخش این داستان چی بود؟ الف) صدا ب) سایه ج) ردپ
شما هم تجربههای ترسناک شبانهتون رو تو نظرات برای ما بنویسید.