غزل شماره ۲۴ از دیوان شمس مولانا؛ چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟
غزل شماره ۲۴ از دیوان شمس مولانا را در روزانه قرار دادهایم. غزلیات مولانا نه تنها از نظر ادبی ارزشمند هستند، بلکه به عنوان یک منبع غنی از اندیشههای عرفانی و انسانی نیز شناخته میشوند.
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کلِ ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
عنقا که یابد دام کس؟ در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقل بس، تا کی تنی این تار را؟
کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی
کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
کو عیسیِ خنجرکشی دجال بدکردار را
تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو وصل قیامتوار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جانها در و دیوار را
باشد که آن شاهِ حرون زان لطفِ از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مکین کاو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین
در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را
تفسیر این شعر
این شعر از شاعر بزرگ ایرانی، مولانا، به موضوعات عشق، دلتنگی و جستجوی حقیقت میپردازد. بیایید آن را به زبان ساده توضیح دهیم:
1. چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را؟
• شاعر از خود میپرسد که وقتی او (مسکین) ناله میکند، آیا معشوقش به او رحم خواهد کرد یا نه؟
2. خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
• چشمان شاعر از اشک پر شده و او به دنبال دیدن معشوقش است.
3. خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
• شاعر تلاش میکند که با روشن کردن خورشید (نماد امید) از درد جدایی بکاهد.
4. دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
• او میخواهد راهی پیدا کند تا بتواند بر مشکلات قلبیاش غلبه کند.
5. ای عقل کلِ ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
• شاعر از عقل و خرد میخواهد که یک راز (فنون) به او بیاموزد تا بتواند به معشوقش نزدیکتر شود.
6. چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل
• او میگوید که نور شمع (عشق) نمیتواند جان و دل او را روشن کند، زیرا در جستجوی معشوق است.
7. کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را
• او از خود میپرسد چه کسی میتواند درک کند که دلخواه معشوقش چیست.
8. جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
• شاعر به جبریل (فرشته وحی) اشاره میکند و میگوید که او چگونه لطف خداوند را درک کرده است.
9. این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
• او به عنقا (پرندهای افسانهای) اشاره میکند و میپرسد که چه کسی میتواند او را به دام بیندازد.
10. کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی
• شاعر به دنبال مسیح (نماد نجاتدهنده) است که بدون واسطه به او کمک کند.
11. دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
• او غم را مانند آتش توصیف میکند و از آن میخواهد که از این آتش دور شود.
12. کو عیسیِ خنجرکشی دجال بدکردار را
• شاعر به دنبال عیسی است که بتواند او را از دجال (غمی که او را محاصره کرده) نجات دهد.
13. تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو
• او میگوید که سلامت جسمیاش از توست و روحش دچار قیامتها (آشفتگیها) است.
14. ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
• وقتی غم بر سرش میآید، احساس سنگینی و فشار میکند.
15. آتش به خار اندر فتد چون گل نباشد خار را
• اگر گل نباشد، خار هم نمیتواند آتش بگیرد.
16. ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
• شاعر احساس ناکامی میکند و فکر میکند که شایسته عشق نیست.
17. لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
• او در عین ناکامی، عشق را همچنان در دل دارد.
18. شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
• سیاست و بازیهای قدرت مانند شطرنج است و شاعر برای رسیدن به هدفش تلاش زیادی میکند.
19. صد درد دردی خوار را
• او با دردهای زیادی دست و پنجه نرم میکند.
20. بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
• او میبیند که با شه (سلطان) مرتبط شده اما از خود دور شده است.
21. وز شاه جان حاصل شده جانها در و دیوار را
• از این ارتباط با شاه، جانهای زیادی به وجود آمده است.
22. باشد که آن شاهِ حرون زان لطفِ از حدها برون
• امیدوار است که آن شاه با لطفش از مرزهای عادی فراتر رود.
23. منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
• او آرزو دارد که رسم استغفار (طلب بخشش) دیگر وجود نداشته باشد.
24. جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
• هر کسی که به سوی عشق بیاید باید با بزرگان عشق مانند بایزید آشنا شود.
25. یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
• یا باید با سنایی یا عطار (دو شاعر بزرگ) آشنا شود.
26. مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
• او به معشوقی اشاره میکند که با جام عشقش دیگران را سرمست کرده است.
27. گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را
• زمانی که نام معشوق گفته میشود، باید آن را تکرار کرد.
28. عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
• شاعر به شمس تبریزی اشاره میکند، کسی که روح زمین را پرنور کرده است.
29. پرنور چون عرش مکین کاو رشک شد انوار را
• او مانند عرش پرنور است و نورش حسادت دیگران را برمیانگیزد.
30. ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
• شاعر به لحظههای خوش زندگیاش اشاره کرده و آنها را ستایش میکند.
31. کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
• امیدوار است که روح الامین (فرشته وحی) اسرار عشق را برایش باز کند.
32. در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین
• او دعوت میکند تا در بزم عشق بدون کینه و نفرت بنشیند.
33. در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را
• در نهایت، شاعر اشاره میکند که باید پردهها را کنار زد تا حقیقت عشق نمایان شود.
این شعر نشاندهندهی جستجو برای عشق و حقیقت است، با تصاویری زیبا از احساسات انسانی، درد جدایی و امید به وصال معشوق. حافظ با استفاده از نمادها و استعارهها، عمق احساسات خود را بیان کرده و خواننده را به تفکر دربارهی عشق و زندگی دعوت میکند.