غزل شماره ۲۲۶ از دیوان شمس مولانا؛ برفت یار من و یادگار ماند مرا

شاعر در این شعر از غم جدایی یار و عشق خود صحبت می‌کند و احساسات دردناک ناشی از دوری را توصیف می‌کند.

غزل شماره ۲۲۶ از دیوان شمس مولانا؛ برفت یار من و یادگار ماند مرا
کدخبر : 41469
سایت سرگرمی روز :

برفت یار من و یادگار ماند مرا

رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا

دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم

فرات و کوثر آب حیات جان افزا

چرا رخم نکند زرگری چو متصلست

به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها

چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست

ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا

ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم

رسد چو می‌زندش آفتاب طال بقا

اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست

کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا

الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی

گواه گفت بلی هست صد هزار بلا

بلا درست و بلادر تو را کند زیرک

خصوص در یتیمی که هست از آن دریا

منم کبوتر او گر براندم سر نی

کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا

منم ز سایه او آفتاب عالمگیر

که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما

بس است دعوت دعوت بهل دعا می‌گو

مسیح رفت به چارم سما به پر دعا

او به یاد یار و ویژگی‌های زیبای او اشاره می‌کند و از عواطف عمیقش می‌گوید. شاعر به کنایه به یعقوب و جدایی‌اش از یوسف می‌پردازد و احساس می‌کند که عشقش او را به شدت تحت تأثیر قرار داده است. او همچنین به مساله‌های وجودی و اهمیت عشق در زندگی اشاره می‌کند و در نهایت همچنان امیدوار به دعا و ارتباط با معشوق می‌باشد.

برفت یار من و یادگار ماند مرا

رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا

 دوست من رفت و تنها یادگاری از او برایم باقی مانده است؛ آن چهره زیبا و چشمان اشکبارم، و افسوس که چه غمی دارم.

 دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم

فرات و کوثر آب حیات جان افزا

 اگر دو چشمی داشته باشی که پر از اشک باشد، مانند کسی که در کنار رود فرات و کوثر زندگی می‌کند، آبی که جان را تازه می‌کند و زندگی را به انسان می‌بخشد.

 چرا رخم نکند زرگری چو متصلست

به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها

 چرا طلاگر نمی‌خندد و شاداب نمی‌شود در حالی که به گنجی نامحدود و زیبایی و ارزش فراوان دسترسی دارد؟

چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست

ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا

 چرا همگی غمگین و نالان هستند؟ چون یعقوب بخاطر جدا شدن از یوسف، به شدت ناراحت و غمگین است.

ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم

رسد چو می‌زندش آفتاب طال بقا

اگر با ناز و زیبایی بی‌پروا به سوی ستاره‌ها برود، زمانی که خورشید به او تابید، به مناعت و ماندگاری خواهد رسید.

اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست

کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا

اگر جانم از چراگاه بیرون رفته، کجاست آن شجاعت و دوستی که با او بگویم چرا چنین شده است؟

 الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی

گواه گفت بلی هست صد هزار بلا

عشق آغاز شده و هر کسی که در پاسخ گفت "بله" گواهی بر این عشق داده است، باید با هزاران درد و رنج روبرو شود.

 بلا درست و بلادر تو را کند زیرک

خصوص در یتیمی که هست از آن دریا

سختی و بلا دُر و مروارید است بلا، بلادُر است؛ تو را زیرک و دانا می‌کند، مخصوصا مروارید بی‌همتایی که از آن دریاست.

 منم کبوتر او گر براندم سر نی

کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا

من مانند کبوتر او هستم، اگر سرم را از او دور کنم، دیگر نمی‌توانم پرواز کنم و فقط می‌توانم دور بام و خانه‌اش بچرخم.

 منم ز سایه او آفتاب عالمگیر

که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما

 من همانند آفتابی هستم که از سایه او برمی‌خیزد و هرکس که زیر سایه‌اش قرار گیرد، می‌تواند به مقام و سلطنت برسد.

 بس است دعوت دعوت بهل دعا می‌گو

مسیح رفت به چارم سما به پر دعا

دعوت کافی است دعوت را رها کن و نیایش کن؛ مسیح با بال دعا و نیایش بود که به آسمان چهارم رفت.

ارسال نظر: